نتایج جستجو برای عبارت :

برنامم

آمار این ماه رو نگاه می کردم
چقدر کمرنگ بودم مهر ماه
کلا تعداد پست هایی که نوشتم نصف ماهای قبله
معلومه حسابی درگیر بودم این چند وقت
با خودم قرار گذاشته بودم وسط این حجم کارم ی هفته رو به خودم استراحت بدم
و برنامم رو سبک تر مشخص کنم
این شد که این هفته برنامم ی مقدار سبک تره
ادامه مطلب
روزای قبل اصلا حالو هوای عید نداشت. نمیدونم چرا اما امروز حال و هوا یجوریه. با این که امروز نه مامان خونه است و نه بابا. به هر حال امروز صبح زود بیدار شدم ساعت هشت الانم رو تختم خوابیدمو دارم کتاب میخونم تا شب بقیه برنامم انجام میدم. یه خورده نگرانم برای امسال نمیدونم چرا فقط امیدوارم بخیر بگذره. دیروز بیشتر کتاب خوندم تا کارای دیگه اما امروز دیگه اینطوری نمیشه. مهمون هم که خبری نیست :/ بابا که سر کاره مامانم یروز در میون خونه باباحاجی. شاید واس
ابن چند روزی که از عسلویه برگشتم شیراز کلا داشتم تفریح میکردم.دیگه این قدر گشتم شیراز رو که جونی برام نمونده.همین الان هم تازه از طرفای معالی آباد اومدم خونه...
اما بین تفریحاتم برای خودم یه برنامه خیلی خوب ، کامل و عملی تدوین کردم که البته عمل بهش سخت ولی شدنیه.تاریخ اعنبارش هم ۳۰ روز هست ، چون بعدش احتمالا برمیگردم عسلویه برای ادامه پروژه.زمان برگشتنم ، به شرکت مربوط میشه و دست من نیست.
قبل از این که این مرخصی اجباری بهم بخوره همش با خودم میگ
خب امروز کارامو خداروشکر خوب انجام دادم ، فرداهم سرجمع دوسه ساعت وقتم گرفته میشه .... وووووووووووو برنامم 80 درصدشو نوشتم امشب اگه شد کاملش میکنم اگه نه که میمونه واسه فردا .. برنامم سنگینه ولی مهم نیست واسممیخوام برا کنکور 98 زیست و شیمی رو 100 بزنم ! بزار مسخرم کنن بزار بگن بلند پروازی :))) من قرار نیست راه کسی رو ادامه بدم ، من بهترینارو برای خودم خلق میکنم :) 
مامان و بابا و داداش و مستر نشستن دارن مستند میبینن منم اومدم تو لونه م چراغارو خاموش کر
باید بگم برای روز اول بد نیستم ولی هنوز کلی از برنامم مونده با این که تا الان واقعا کار کردم ولی زمان از دستم لیز میخوره و من نمیفهمم چجوری اینقدر سریع ساعت نزدیک شیش هست و منم کلی از کارام مونده. شب باید بیدار بمونم تا ساعت چهار. باید کارامو انجام بدم بعد بخوابم این تصمیم امسالم که هیچ روزی رو ناقص نگذرونم و تمام برنامم رو درست و با حوصله انجام بدم و کار خیلی سختی تا یاد بگیرم ببینم زمانمو چجوری مدیریت کنم یا سرعت خوندنمو بالاتر ببرم. با این
من از امروزمم به حد مرگ راضیم. کاش میشد همیشه اینجوری باشی که به همه کارت برسی و بتونی انجامشون بدی. البته نه این که برنامم نقص نداشته باشه ها ولی خوب انجامشون دادم. به خصوص با این که بیشترم شده بود کارام. اگه حال داشتم لیست همه کارایی که میخونمو مینوشتم. ولی خیلی خسته ام. نمیدونم چرا زانوهامم اینقدر درد میکنه. همین دیگه برم بخوابم که بیدار بشم احتمالا ساعت دو یا سه. هرکدوم که شد. شب بخیر. 
دعای امروزم اینکه خدایا خودت مواظب تموم پرسنل بیمارستانا باش از نگهبان دم در تا فلان متخصص
کانال مستانه،آذین و شادی رو دم به دقیقه چک میکنم برای سلامتیشون دعا میکنم
+دیشب contagion رو دیدم پشمام از این حجم شباهت ریخت
امشب برنامم چیه؟lion یا marriage story رو میبینم
حالش خوب نیس..و اون بهش میگه قوی باش..فک کن مثلن ب کسی ک بچه شو تازه از دست داده بگی قوی باش..واقعا نمیفهمم تو مغز بعضیا چی میگذره...این موضوع حتی منی ک زیاد ربط ب ماجرا ندارمم ، داره از تو میکشه ..بعد ب اون میگه قوی باش..
حالم خوش نیس..فشار امتحان داره لهم میکنه..عملا تمام وقتمو دارم میخونم ولی هنوز از برنامم دو روز عقبم...با همه اتفاقات این چند وقت واقعا نیاز دارم ب مغزم حداقل دو روز استراحت بدم..ولی وقتشو ندارم..نمیفهمم چقد دیگه میکشم..
واسه رفیقم دع
تو این تعطیلی نشستم زیستو خوندم تموم بشه بره پی کارش
بعد اون موقع که میرفتیم بخش چهار بودیم فصل قلب
الان فصل هفتمو پنج صفحه مونده
طیه یه عملیات ظربتی از فرصت استفاده بنمودم رفتم درس خوندم
خوببب برنامم اینه
تا اخر سال تمام کتابای حفظی مث دینی زمین شناسی ادبیات و.... میخونم
تو عید میشینم ریاضی فیزیک و شیمی گرامی خر الاق رو که باهاش بشدت مشکل دارم رو میخونم
 
 
 
پ.ن. خداییییی خیلی الان مغزم داغ کردهههههه
خداروشکر انقدر خودمو درگیر خودم  میکنم که نه حوصله و نه وقت فضولی توی کارای بقیه رو ندارمـ
_برنامم هم شلوغ تر شد و باید برای اون کتاب ۶۰۰صفحه که ۴۷۵صفحه اش مونده برنامه بریزم روزی ۳۵صفحه:/ چشمام نمیکشه واقعا...
و بقیه کارا و...دستبند هم قرار بود ببافم که سرد شدم نبافتم:( بتونم شمع سازیو شروع کنم فکنم خوبه! شمع ساختین شما؟ 
حبس شدیم تو دانشگاه و خوابگاه و هی تهدیدمون میکنن به بیرون نرفتن :| یه روز هم که کل درها رو بسته بودن و غیرخوابگاهی ها رو هم حتی در خوابگاه اسکان دادیم
هر دو نفر روی یک تخت خوابیدیم !
از اون طرف هم اینترنت نداریم.
احساس میکنم اسیر شدم واقعا
نه خونه ای ، نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه کلاسی ، هیچی!
فقط درس و خستگی های بعدش که تو تنم میمونه این چند روز و دلتنگی واسه دیدن روی اونایی که دوسشون دارم
و حتتتتتی! یک هفته کنسل شدن کلاس ها و عوض شدن تاریخ امتح
نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادم‌ها از یه غریبه کامل به نزدیک‌ترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسری‌هاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.
دیروز روز خوبی بود.  تونستم کار کنم تقریبا. فصل اول کتاب بارت فوکو آلتوسر رو خوندم که در مورد مقاله بارت به اسم از اثر تا متن بود بعدش خود مقاله رو هم خوندم. امروزم بخش دومو دارم میخونم در مورد نیچه ، تبارشناسی ، تاریخ فوکو هست. تا شب ببینم چقدر میتونم کار کنم. 
باباجی هنوز اینجاست احتمالا تا عصری میمونه. حیف میشه که بره. زندگیمون یه ذره قشنگ تر شده بود از یکنواختی درومده بود. دیروز فقط زبان رسیدم اضافه بر کتابم بخونم و پیاده روی رفتم امروز باید
فردا و پسفردا کلی امتحان دارم، دوتا درس تخصصی و سنگین که استادش کلا میانترم بدی یا ندی نمره ای نمیده، خب این داره وسوسم میکنه که نرم امتحان رو بدم و تمرکزم رو بذارم روی پایانترم، نمیدونم این از روی تنبلیه یا درست بودن نظرم.
خب درسارو قبلا یکبار دوره کردم و باید یبار دیگه قبل امتحان دوره کنم اما خب نشد و درگیر کارای دیگه بودم. کلا این هفته از هفته های پر کارو بی برنامم بود، احساس خستگی دارم و دلم یه زنگ تفریح میخواد.
باید یه کاری برنامه ای چیزی
بیست سالگی برای من سن خیلی مهمیه و همیشه برام مهم بوده که تا قبل از اتمام بیست سالگیم، من حسابی کیف کرده باشم و کارای مفید کرده باشم و به معنای واقعی "زندگی" بکنم. و خب من اینجام و تقریبا پنج ماهی از بیست سالگیم گذشته و من این اواخر زیاد از شرایط راضی نبودم.
بنابراین همونطور که چند روزه ذهنم درگیر شده، امشب یه لیست نوشتم از بیست کاری که تا قبل از تموم شدن بیست سالگیم باید انجام بدم. البته ممکنه به مرور باز فعالیت هایی بهش اضافه بشه اما چون اولین
ما مـرداد ماهیا از اوناشیم که :↜اگه یـِــه قَـدَم↝بَرامونْ بَرداری.. ➜
بَرات ⇚دَربَســت⇛ میگـیریم.. بِرِســے بِـــه خواســـتـِـه هات :)
مرداد ماهی همونیه که وقتی خیلی بهش نزدیک میشی  نمیتونی باور کنی این همون ادم مغروریه که ازدور میدی :)
پ.ن : این  دو تا جمله رو کاملا تایید میکنم :) کاملا !
پ.ن 2:من زیاد از تولد گرفتن خوشم نمیاد :( یعنی خنثی ام :/ حس خاصی ندارم :) اگه کادو باشه خوبه ! اگه کتاب باشه خوب تره :)
من از کادو خوشم میاد :) اما از جشن و مخلفات
خب روز من خیلی وقته که شروع شده. امروز ساعت چهار بیدار شدم تا پنجو نیم کتابمو که سی صفحه ازش مونده بودو خوندم بعدش خوابیدم تا هشت اینطورا حالا کتابو تموم کردمو تازه میخوام برم سراغ اصل قضیه. برنامه تیر ماه رو که بهت گفتم نوشتم اومدم کتاب بدایهة الحکمة رو همون که عربی تقسیم کردم جوری که توی یک ماه بتونم تمومش کنم و خوبم یاد بگیرمش. و کتاب سیر حکمت در اروپا هم طی یک هفته بخونم چون باید برا خودمم یادداشت برداریشون کنم و باقی کارها مثل زبان عکاسی و
دیشب شب بدی بود. البته قرار بود خوب باشه که گند زدن بهش منم اعصابم خورد شدو بحثم شد باهاشون. خلاصه کوفتمون شد. هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم. 
امروزو تازه میخوام شروع کنم. خودم باید خودمو از این شرایط مزخرفی که گیر کردم توش نجات بدم. هیشکی نیست کمکم کنه. فکر کن یازده روز گذشته جز کتاب کار خاصی نکردم. امروز سراغ باقی برنامم میرم پیاده رویم میرم. باید خودم حال خودمو خوب کنم.با کتاب خوندن اهنگ گوش کردن بیرون رفتن عکاسی رفتن زبان خوندن فیلم دیدن همی
امروز بالاخره به برنامم رسیدم. فقط این چند ساعت باقی مانده رو کتابمو باید بخونم همچنان که الان گفتم یکم استراحت کنم. مخمم نمیکشید دیگه. باورم نمیشه چند ساعت بیدارم؟ اصلا متوجهش نشدم که زمان گذشت و ساعت شیش عصر شد. کاش همیشه اینجوری باشم خیلی بهم میچسبه. به خصوص خستگی بعدش که الان شروع شده یه ذره. از این که نمیفهمم زمان چجوری میگذره ولی همه کارامو انجام میدم خوشم میاد. الان به فکرم رسید برم عکسایی که چند وقت گرفتم سروسامون بدم و خب برای عکاسی ر
فردا میشه دقیقااااا یکماه که هرهفته امتحان داشتم 
دقیقا یکماهی که همه کارا بدو بدو انجام شدن
و البته فردا تموم میشه و انشالله گوش شیطون کر تا10روز اتی امتحانی نداریم(البته همچی لش هم نمیشیم و یه امتحان عملی سخت درپیش دارم)ولی جای شکرش هست دوتا شنبه فعلا امتحان ندارم
برنامم واسه این ده روز فارغ از خوندن برای امتحانم و البته اون یکی امتحانم ،کتابایی خریدمو میخونم:///خیلی دوست داشتم به مامانبزرگم سربزنم ولی حقیقتا نمیصرفه:( خلاصه اینکه اصلاااا
صبح ها که از خواب بیدار میشم یه ساعتی توی رختخواب میمونم و فکر میکنم درباره‌ی روزی که قراره به شب برسونم...برای خودم برنامه میچینم...این ترم که مرخصی گرفتم و با مسائلی که برام پیش اومده برنامم خوابه و تلویزیون و همین ... اما همین هم برام مهمه چون خودم هستم که دارم براش تصمیم میگیرم ...راستش بدم میاد از اینکه دیگران برام تصمیم گیری کنن...حتی تو کوچکترین مسائلم ... ازشون انتظار تایید کارهامو ندارم ولی دوست هم ندارم امر و نهی بشم ... دنبال آزادی‌ام ...
خب امروزم شروع شد. طبق معمول ساعت چهارو پنج بیدار شدم اما خوابیدم ! :/ بعدش ساعت ۹ بیدار شدم دیگه تا  صبحونه بخورمو شروع کنم شد ۱۱. ولی بعدش شروع کردمو فعلا رو بدایهة الحکمة. نمیدونم امروز به همه برنامم میرسم یا نه اما میخوام تا خود شب کار کنم هرچقدر که شد. ببینم چجوری خوب شده تقسیم کردم یا نه به نظر خودم بهتره چون چند دور مرور میکنم و یادم میمونه برا خودمم بعضی جاهاشو خلاصه بر میدارم. کنکور که دادم فهمیدم نه فقط عربیاش مهمن بلکه متن فارسی و توضی
 بعد شیش روز  سخت کاری فرا رسیدن جمعه رو واااقعا به خودم تبریک میگم و برنامم برای این بیست چار ساعت تعطیلات عبارت اند از :به نام خدا لش کردن!!!
به  خدا به همه اولتیماتوم (ایشالا که درست نوشتم)دادم  که فردا کسی منو از خواب بیدار کنه نه تنها دیگه با هیچکدومتون حرف نمیزنم بلکه اگه ضربه خورد به سرم خواستم از خونه برم بیرون دارم بزنید ولی بهم اجازه ندید..
سوال اصلیم اینجاست آیا یه روز دلم برای این روزایی که نه صب از خونه میرم بیرون نه شب برمیگردم خون
دیدم کار خاصی ندارم...ناهارم رو ساعت دو خوردم و رفتم دراز کشیدم...
خواب ها دیدم که مپرس...خواب میدیدم یکی میاد میزنه به در میگه پاشو check out کن...پاشو از پرواز جا نمونی...
من چرا اینقدر ناخوداگاهم شرطی میشه...حالا یه روز تو هتل موندم...این خوابا و اداها چیه؟
از خواب که بیدار شدم دیدم از ایتالیا ایمیل اومده که اومدی بیا تو امورات تدارکاتی کمک کن...منم گفتم چشم...
نیم ساعت بعد دیدم یه شماره ایتالیا زنگ زد...گفتم چه مهم شدم من...
یه اقایی با لهجه اقای دولازلو
چقدر زبانم خوب شده خودم باورم نمیشه اصلا. تونستم یک صفحه بنویسم یعنی این قرار رو با خودم گذاشتم هرچقدر که بلدم روزی یک صفحه بنویسم. قبلا ها نه میتونستم و نه میخواستم و نه حتی بلد بودم که بخوام انجام بدم همچین کاری رو. جدا از این چه فرانسوی و چه انگلیسی میخوام به پادکست یا تدتاک هم گوش بدم. خب کلی هیجان زدم. الان که به دفترم نگاه میکنم میبینم چقدر کار انجام دادم دمم گرم. امروز روز من هست انگار. تازه کتابهای انگلیسی هم میخوام بخونم بدون ترجمه کردن
نمیدونم اینجا زمان چجوریه که من میتونم همه کارامو انجام بدم. یعنی بالاخره یاد گرفتم چجوری باید زمانمو کنترل کنم؟؟؟ باورم نمیشه. ولی خب از صبح نشستم کار کردن حتی عصری بیرونم رفتم برای خرید ولی همه کارامو کردم و کتاب هم کمتر از صد صفحه مونده تموم بشه امشب نرسم فردا تموم میشه قطعا. بعدش کتاب تاریخ فلسفه رو میخونم. دیگه دوباره برم سراغ این کتابام که خیلی مونده. 
کیهان کلهر جانمان هم کنسرت داره فقط فکر نکنم بتونم برم تهران :(((( یعنی اصلا برنامم معل
اینجام. دارم خطوط پام رو دنبال میکنم. ادامه خطی که به برآمدگی زانوم میرسه، میرسه به آسمون سرخ. از عمد میگم سرخ. نگرانم که میگم سرخ. چون من امروز توی دانشگاه بودم. حتی بعداظهر اون لباس شخصی های باتوم به دستی که بعد از نیم ساعت میریزن تو دانشگاه و بهشون میگن" بسیجی برو بیرون" رو جلوی سردر اصلی دیدم. بهشون نگاه کردم. نگاه نفرت انگیز. نگاهی که یعنی اصلا خوش ندارم اینجا ببینمتون. که کلا خوش ندارمتون. باکمه. باکمه.
خط پایینی پامو میگیرم توی زیر زانوم مح
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من ا
از ساعت سه بیدارم. و فقط آهنگ گوش کردمو یه چیزی خوردم تازه میخوام روزمو شروع کنم. دیروز نه این که بد باشم ولی معمولی رو به پایین بودم. کم حوصله و خسته. برنامم اینجوری شروع میشه با زبان ساعت شیش اینطورا میرم پیاده روی بعدش احتمالا حموم. و بعدشم کتابو دست میگیرمو بقیه کارا که نمیدونم چجوری میشه. یجوریم امروز. نمیدونم چمه. به نظرت بیست سال دیگه این موقع من کجام؟ چجوریم؟ فکر کردن به آینده یه خورده منو میترسونه. اغلب خودمو تنها میبینم. حتی بدون خانو
خوندن کار عجیبی هست. فرقی نمیکنه به چه زبانی. آدمو غرق خودش میکنه. غرق که میشی دیگه کلمات رو نمیفهمی که داری میخونیشون. انگار حرکت کنی و یه دنیای فوق العاده رو جای دیگه ای تجربه کنی. انگار از جایی که هستی کنده بشی جدا بشی و بری. نمیدونم کجا. انگار کتاب با کتاب فرق کنه چیزی که فقط مختص همون کتاب هست. نمیتونی بگی میری تو دنیای نویسنده. نه دنیای کتاب با دنیای نویسنده اش یکی نیست حتی خود نویسنده هم به نظرم اگه کتابشو بخونه تازه تجربه میکنه اون دنیای
میدونی ترس باعث میشه کند بشی و نتونی ادامه بدی. راکد بشی و حرکن نکنی یا فقط درجا بزنی. ترس خودش ترسناک برای من. توی درس خوندن تصمیم گرفتم تا شجاع باشم. شجاع باشمو انجامش بدم نه این که از ترسم دست نگه دارمو مدام وقتمو هدر بدم و فکر کنم حالا اگه نشه چی میشه و بترسمو یه گوشه کز کنم یا های های براش گریه کنمو اشک بریزم. 
امروز اولین روز اجرای برنامم بود و هست. خواب موندم اگه صادقانه بگم . اما جا نزدم. امیدوارم برسم کتابمو بخونم حدود صدوهفت صفحه سهمیه ا
نمیدونم چرا برنامم این روزا اینقدر زود انجام میشه انگار یه روز بلندو بالا دارم که وقت بهم زیادم میده با این حال برام زود میگذره. خیلی زود. البته میتونم کتابمو بخونم فقط نصفش مونده فردا سعی میکنم تمومش کنم ولی امشب سردرد گرفتم. میتونم یه مروری رو زبانا داشته باشم تا وقتی که خوابم بگیره. یه داستان پلیسی هم از آلن پو خوندم میترسم خوابم نبره شب :دی. دارم برای خودم سیب زمینی سرخ کرده درست میکنم. بعد از مدتها واقعا هوس کرده بودم. البته مامان دارره سر
فصل سومم تموم شد هرچند آخرشو باید دوباره بخونم. میبینی چقدر کند پیش میرم وسواس گرفتم روز چون کنکورو که دادم دیدم چجوریا سوال میدن. تنها راه یادم موندنشم اینه که بفهممش نمیتونم اصلا استعداد زیادی تو حفظ کردن ندارم. اخ خدا یعنی میشه بتونم فلسفه قبول بشم؟ چجوری ۳۶ تا کتابو بخونم اخه تو ده ماه. اما باید بشه باید سرعتمو بیشتر کنم. خب کلاسامو که برم جای نفس کشیدن برام نمیمونه. این چند روز باقی مونده آخرین روزهای آزادیمه :دی 
برم بقیه کارامو کنم مخم
فکر نکنی همش کار میکنما. نه بیرونم رفتم زیر بارون. رفتیم در به در دنبال کافینت همه هم به اتفاق میگفتن همه جا قطع. تا مها راضی شدو بیخیالش شدیمو رفتیم دانشگاه غذارو گرفتیمو خرید کردیمو اومدیم خونه. شاید سر جمع یه ساعت شد اما کلی حال کردم. شبای رشت زیر بارون خیلی قشنگه. خلاصه که جالب نیست همه جا قطع اینجا وصله؟ تحت هر شرایطی من اینجا مینویسمو بیخیال نمیشم چقدر دیوونه میشدم اگه اینجا نبود. امروز کارای جدید هم به برنامم اضافه شد. زدن تست وقتی بخش ب
من امروز به طرز باور نکردنی به همه کارام رسیدم. خیلی زود برنامم تموم شد نه؟ هوووراااا نفهمیدم چجوری شب شد. الان میخوام خودمو به یه چایی دعوت کنم و یه مقاله بخونم احتمالا نواحی مرزی غم انگیز یا سکوت دیدن چون دوباره دفتر استادمو از اول شروع کردم و سرچشون کرده بودم جلسه ی اولو اسم هایی که داشتو. خب برای من تکراری نمیشه. بعد مقاله هم میخوابم که دوباره سه یا چهار بیدار بشم. 
نمیدونم برات پیش اومده یه دوره ای از زندگیت پیش بیاد که ازش خجالت زده بشی؟؟
۱-اقا تبریک ،، ۱۰۰ تاییی شدم ولی بگم که مثل همیشه در عین اینکه خوشحالم از اینکه وبم خونده میشه به همون اندازه هم یه ترسی توی وجودم هست 
۲- اون تقلب wowشکل بود که گفتم ، اقا اونو ریدم ( ببخشید دیگه !) ، وقتی نمرمو فهمیدم ندای حاجییی پشمامو سر دادم و برگه رو تحویل دادم 
۳- اول بگم که یکیشون دنگ غذا رو داد( خیلی مقاومت کردم نگیرم ) و از اون یکی خودم نگرفتم ،( گفتم که بگم دنگ میدن بنده خداها ) ، اقا یه ۲۰۰ اومد حسابم ولی باز ۵۰ ازش موند که همه صرف خرج واجب
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گ
دیشب دختر خاله ها اومدن اینجا. خسته و مرده نزدیکای ۸ رسیدم خونه تند تند خونه رو جارو زدم و یه کم هم خرید کردم و اومدن. براشون میوه و تنقلات اوردم و رفتم به شام درست کردن. تا ۱۲ داشتم شام درست میکردم! ۱ اماده شد و خوردیم و ۲ خوابیدیم در حالی که هلاک بودم! 
۱۰:۳۰ به زور از خواب پا شدم و شروع کردم صبونه درست کردن. نیمرو و پنیر و خیار و گوجه و ...
تا ۱ اینجا بودن و  رفتن...
هلاک بودم از خستگی 
هیچ کاری نکردم تا ۴:۳۰ 
بعدش خوابیدم تا ۶ و از ۶ تا الان که ۸عه یا
خب خب خب
چ خبرا؟؟؟؟ حالتون خوبه؟؟ منم بد نیستم
بعد از یه سری مشکلات که خداروشکر زوووود تموم شد در حال سروکله زدن با خودمم
اخه همه چیز که همیشه اوکی نیست،منم از برنامم یه هفته ای تقریبا عقب افتادم
قرار بود نزدیکای خرداد تموم شم اما با این وضع شاید یه هفته تا ده روز بهش اضافه بشه
همش میگم مهم نیست خوبه اما امسال حس میکنم یه ذره سست شدم دلیلشم شاید خستگی باشه
البته خدایی نکرده انرژیتون نیوفته ، خب آدما که کامل نیستن ربات هم نیستن ، اما قدرت تغییر
من نمیدونم چرا دو روزه که انگار مسخ شدم ... مدام میرم تو فکر و خیال و نتیجش ؟ اینه که امروز حتی به یک چهارم برنامم هم نرسیدم !! و خیلی‌ عصبانی ام ..
خیلی زمان از دست دادم این دو روز .. دو روزی که فرصت داشتم کم کاری که برای ریاضی کردم رو جبران کنم ولی از شانس من فقط سنگ نبارید از آسمون این مملکت توی این دو روز .. مدام پرش ذهن دارم و نمی تونم تمرکز کنم.. از طرفی یه صدایی تو سرم میگه تو باید الان اون دانش آموزی می بودی  که از این فرصت ۲ روزه که بقیه حواسشون
یکی از هم اتاقیام یه دختریه که:
همیشه خدا خسته س...همیشه خدا سرش درد میکنه...همیشه خدا یا سردشه یا گرمشه...همیشه خدا دلش گرفته یا شور میزنه...همیشه خداشب با گریه میخوابه و صبح با گریه بیدار میشه  ....
یه بار قبلا باهاش حرف زدم هر مشاوره ای از دستم بر اومد بهش دادم و بهش گفتم من دیگه بلد نیستم برو مشاوره دانشگاه...
دیگه از دستش خسته شدم جوری که چندباری تذکر دادم که کم غر بزن و اعصاب بقیه رو خورد نکن.
همیشه سعی میکنم برنامم رو جوری تنظیم کنم تا کمترین بر
از صبح ساکتم میدونم. شاید چون فکرم مشغول مسئله ای هست که معلوم نیست اصلا بشه یا نشه. بتونم یا نتونم هرچند که تلاشم برای اتفاق افتادنش هست. دلیلی که اینجا نمی نویسم اینه که هنوز معلوم نیست. میترسم مثل باقی کارایی که میخواستمو نشد بشه :( ولی خب ادم به نظرم بدم نباشه به یسری مسائلم فکر کنه. بگذریم از تین موضوع هروقت قطعی بشه حتما بهت میگم قول میدم. 
اگه بگم از صبح کاری نکردم زیاد ناراحت میشی؟ همش فکرم به همین مسئله ای که گفتم بود. و البته فرانسوی خو
بابای قشنگم ^_^ دلم میخواد محکم بغلش کنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم چقدر بهش افتخار میکنم و اون واقعا یکی از بهترین ادماییه که تو زندگیم باهاش روبه رو شدم و شانس دخترش بودن رو داشتم هرچند که قدر ندونستم :) 
بگذریم فردا عازم دانشگاه تهرانیم قراره بریم و اونجارو از نزدیک ببینیم که به قول مدیرمون بلکه در شما ایجاد انگیزه ای شد و بیشتر درس خوندین .فکر میکنم بهم خوش بگذره چون من جاده رو دوست دارم و فردا یچیزی حدود شیش هفت ساعت از سفر  رو قراره تو جاده ب
همیشه باید ته تهش تسلیم بشمو به خودم سخت بگیرم و بگم نباید خودخواه باشم در برابر آدما. حتی عزیزترینها هم شده که منو بازخواست کنن و من سعی کنم حقیقت رو بگمو به خودم تشر بزنم چرا اونجوری رفتار کردم یا چرا اون حرف رو زدم. یاداوریشونم آزارم میده. شاید نباید به خاطر همچین چیزهای کوچیکی گریه کنم. اما نمیتونم. نمیتونم. 
 
اون سعی میکنه بروی خودش نیاره که دیشب چیکار کردو حال من دوباره بد شد. برعکس من اصلا نمیتونم تظاهر کنم همه چیز تموم شده. مثل تمام ای
چند روزی میشه خیلی درگیر اینم که هر چی تو برنامم نوشتم رو بهش برسم...تصمیم محکم برای رسیدن به رویام و آرزوم.
سخته اما مطمئنم از پسش برمیام. البته به دست آوردن این عقیده اصلا کار راحتی نبود. ازونجا که بعد از دوبار شکست واقعا سخته آدم بخواد دوباره بلند شه...اما فکر کنم از پس این قسمتش بر اومدم.
امروز روز بسیار شلوغی رو در پیش دارم در حالی دیشب تا ساعت 2 خوابم نبرد . صبح یکم با هلیا زبان کار کردم تا بره و اولین فاینال زندگیش رو بده. الانم باید برم بیشن
الان چند ساعته دارم عکسامو میبینم. انتخابشون میکنم کلی رو هم تلمبار شدن همشونو خورد خورد میبرم چاپ پولامم جمع کردم. باید اونجوری دیگه نگاهشون کنم تو لپ تاپ نمیشه انتخاب کرد. باید اینارو سروسامونی بدم تا بعد که میرم عکاسی بیشتر از اینی که تلمبار شده نشه. یه خورده هیجان زدم. باید برای چاپم امادشون کنم به خصوص مجموعه عیدمو بعضیاش میترسم تو چاپ دیگه خیلی تاریک بشه هرچند که تو لپ تاپ اوکی ولی خب یه ذره هم بعضیاش تاریک. همین الان چند تا مجموعه است ک
یه متن بلند و بالانوشتم در مورد این که چه جاهایی آدمهای زندگیمو شناختم. اما بعد دیدم گفتنشون چه فایده داره جز یادآوری خاطرات نه چندان خوبی که تو این چند سال گذشته داشتم به خصوص وقت درگیریم قبل از این که بفهمم دو قطبی دارم. الان که فکر میکنم میبینم چقدر حالم بد بوده و چقدر الان بهترم. میخوام تو سال جدید تمام ذهنمو از این پرونده ها بیرون بکشم و اینارو بذارم توی بایگانی تا خاک بخورن. البته که وجودشون باعث جمع شدن حواسم میشه ولی دیگه اذیتم نمیکنن.
+سوال مطرح شده در تاریخ 25 مرداد سال 98 توسط سیدروح الله احمدی:
سلام به شما و تیم محترم برنامه نویسی شما، میخوام توی برنامه نویسی هر کنترلی که روی فرمم قراره داره، به شرط اینکه از نوع Button باشن رو مثلا منتش یا سایزش یا حتی محل قرارگیریش رو نمایش بده.
+سوال مطرح شده در تاریخ 13 مرداد سال 98 توسط امینه نعمت تبار:سلام توی وی بی دات نت می خوام هر شیی که روی صفحه برنامم قرار رو نوعش رو بهم بگه، مثلا بگه متن هستش یا کلیده یا گروپ یا هرچیز دیگه ای که است رو به
مها میگه ادم باید بر اساس اولویت هاش زندگی کنه اگه می خواد به اون چیزی که میخواد برسه. و اولویت من الان کار کردن هست نه چیز دیگه. چون قبلش داشتم بهش درمورد چند تا چیز که برام ناراحت کننده بود حرف میزدم شاید یجورر درردودل. خب من فکر میکنم درست میگه. این که اولویت من اینه اما من نمیتونم به خاطر نداشتن چند تا چیز ناراحت نباشم. ولی نباید بزارم این ناراحتیا مثل یه مانع باشن یا حواس منو از مسیر روبرو پرت کنن. 
نمیدونم امروز چرا همش حسهای بد سالهای پیش
ماجرا از نیم ساعت قبل از پایان زمان ثبت نام شروع شد
درست وسط بی اعصابی من و با یه پیام تو دایرکت از رفیقی که از گیج بودن من برای شرکت تو کنکور ارشد خبر داشت
خبری که یهو برق از مغزم پروند و نا خودآگاه و بی برنامه( البته برنامه شرکت نکردن و بهانه آوردن بود) پشت سیستم نشوند و مادرم که تو بی پولی پنجاه تومن ذخیره گذاشته بود و شد حیف تصمیم ناگهانی من
این هفته از شروعش لجن بود لجن که نه ولی برای من منگی آورد یه اتفاق مسخره که چار پنج روزی منو از خونه دو
بعد از یه روز شلوغ وقتی چشمم به کرنومترم افتاد ته دلم یه امید جوونه زد. این همه ساعت درس خوندن یه طرف و اینجاش برام مهمه که کلش رو هندسه و فیزیک خوندم. دو درسی که واقعا معمولا ازم انرژی زیادی میگیره ! 
از طرف دیگه با دلهره و بغض به برنامم خیره شدم که علاوه بر دو دور مرور ،خوندن یه سری از مباحث آزمون بعدی هم بود اما من تازه فردا صبح تموم میکنم و در خوشبینانه ترین حالت بتونم یه دور خونده هام روتو یه روز و نیم مرور کنم.
دلهره ی عجیبی برای آزمون جمعه د
میخوام امشب مقاله ی اشباح اگلستون رو دوباره بخونم. نمیدونم بار چندم هست فقط میدونم یادآوری یسری چیزها لازمه تا سعی کنم اشتباه مسیرم رو نرم و خب هرچقدر که میگذره انگار راحت تر میفهمم مقاله هارو به مرور. پس تصمیم دارم دوباره بخونمش. شاید برای بعضیا این دوباره خوانی ها بی مورد بیاد اما من بهشون پیشنهاد میکنم امتحانش کنن اونوقت میفهمن چقدر مطلب رو نگرفتن چقدر مطالب از ذهنشون پاک شده و ... 
حالم داره به مرور هی بهتر و بهتر میشه. مثل یه معجزه. اما خب
امروز کارم دو برابر و زمانم کم هست. یسری چیزا از دیروز مونده که انجام ندادم چون خواب موندم امروز هم پس وقت هیچیزی جز این رو ندارم. شروعش کردم امیدوارم از پسش بر بیام. حالا که کنکور افتاده عقب شاید یه امیدی باشه و من بتونم کارکنم و شاید رتبه ی خوبی بدست بیارم. هرچند که نمیدونم تا کی عقب می افته. دلم میخواد که بتونم اما میدونم سخته. باید واقعا یه راه حلی واسه ی خوابو بیداریم پیدا کنم. گرفتار ملال شدم. این که مثل روزای خوبم نمیتونم کار کنم.
امروزم که
سلام، میدونید سلام یکی از کلمات مورد علاقه منه.
یه مدته دارم سعی میکنم پوست بندازم این پوست انداختن یک سال اندی طول کشیده و هنوز ادامه داره، کم کم شناختم از خودم کامل میشه، اینکه میدونم من ادم کمال طلب کنترل گرایی هستم، که اگر اختیاراتم کم بشه حالم بد میشه، دارم مدتی سعی میکنم از کنترل دنیا دست بکشم، از اینکه توی باند دوستام باشم که سیاه و سفیدن خودمو بیرون کشیدم، دارم سعی میکنم از کنترل کردن خودم دست بردارم، برای اینکه بهتر بدونم چی دوست دا
بالاخره و بعد از حدود یک ماه‌ و نیم امتحانا تموم شد و واقعا آخیش! حس میکنم یکم دیگه ادامه پیدا میکرد میرفتم توی یه همچین صفحه هایی :))
I-چهارشنبه میخواستم خوندن واسه ی امتحان شنبه رو شروع کنم ولی بعد مدرسه دیدم کلا انرژی نمونده برام. پس با دوستم بر آن شدیم که اول توی فست فود نزدیک مدرسمون یه هات‌داگ بزنیم و بعدم بریم گیم‌نت و چهار ساعت خودمونو با بازی خفه کنیم و قشنگ منافذ تفریح بدنم بعد از یه ماه باز شد :))
 نتیجه‌ی این کار این شد که جمعه صبح در
من دوباره کتاب خریددددممممم. از مولی دوست داشتنی. به شدت دلم تنگ شده برای گشتن توش. کلی ذوق دارم برای خوندن تک تک کتابها. حالا دونه به دونه اشو نگاه میکنم ببینم چجورین. اما اول باید کتابی که دستم خونده بشه. و جایزه ام جا دادن اینها توی برنامم هست. باز خوبه میشه تو این قرنطینه اینهارو خرید و خوند. و البته ضد عفونی کرد با الکل.اسم کتابها از این قرار هست : جنایت و مکافات ، نوشتهٔ داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکزتنهایی دم مرگ ، نوشتهٔ ن
از الان بگم اگه تجربه انتخاب رشته و نکته ای دارین یا هر گونه چیزی که کمکم کنه خوشحال میشم بشنوم....
اگه پشیمونین یا از انتخابتون خوشحالین تعریف کنین
من استعدادم بیشتر تو انسانیه...ینی از بچگی ادبیات و عربیم فوق العاده بوده به نسبت بقیه درسا...
مثلا پارسال که هشتم بودم آنقدر عربی دوست داشتم که سوالای دختر داییم که دهم بودو می تونستم جواب بدم....بس که کتاب های خارج از درس میخوندم... و سوالای عجیب غریب می پرسیدم....
ینی زنگ عربی ای نبود که بچه ها فحش با
امروزم شروع شد. یه خورده دیر بیدار شدم شیش اینطورا بود به جاش شب دیر تر میخوابم یا از استراحتم میزنم. تازه میخوام شروع کنم تا صبحونه بخورمو ظرفارو بشورم شد الان. 
کتابم که معلومه اتاق روشن. واسه زبان فرانسوی یه استپ میدم باید درسای قبل رو مرور کنم یک هفته براش وقت میذارم دوباره جلو میبرمش حدود بیست درس رو خوندم. نمیدونم کار اشتباهی یا نه اما گفتم بهتر یاد میگیرمش اینجوری هر بیست درس یه مرور کلی. انگلیسی هم باید ریدینگ رو تمرین کنم. و تکالیفشو
امروز چهارشنبه بیست و سه اردی بهشت نود و نه برنامم رو نهایی کردم.
برنامه من شامل دو مرحله است:
مرحله یک از امروز تا جمعه 18 مهر به مدت 22 هفته.
مرحله دو از شنبه 19 مهر تا اواسط فروردین به مدت 25 هفته.
در مرحله اول حدود هشتاد درصد دروس طبق برنامه ای که توضیح خواهم داد به صورت موازی تمام خواهند شد، و در مرحله دوم درسها بر اساس آزمونهای آزمایشی مرور میشوند و در ضمن آن بیست درصد باقی مانده دروس را هم کامل خواهم کرد.
اما جزئیات برنامه مرحله یک با الهام از
امروزو نمیذارم روز بدی بشه. چون ساعت هشت بیدار شدم و خواب موندم. بعدش نشستم به زبان خوندنو کتاب بدایة الحکة تا ده نیم. بعد یهو طبق معمول باتریم تموم شدو خوابم گرفت اصلا نمیفهمیدم چی میخونم به مها گفتم نیم ساعت میخوابم بیدارم کنه بعد رفت شد دو. تا ساعت دو خواب بودم باورم میشه؟ بعدش نهار خوردمو نشستم دوباره به کار انگار نه انگار که این همه خوابیدم. خب دست خودم نبود که اما نمیخوام بگم دیروز بهتر بودم چون باید امروز بهتر باشه. الان داشتم جمله واسه
سلام در حالی که از کیبرد مزخرف لپ تاپم به تنگ اومدم و خیلی خسته ی تمیز کردن انباریه اتاق نامم هستم،تایپ میکنم و به این فکر میکنم چیشد که اول پستای اخیرم نوشتم سلام.
نسبت به سال پیش این موقع ها خیلی عوض شدم.
الان که تایپ میکنم دور و برم جم و جور و تمیزه و کتابای درسی رو سروسامون دادم،جزوه ها و برگه های امتحانی که این سه سال نگه داشتم بین کتاب مختص خودشون گذاشتم و دلم آروم گرفت از خودم.
تقریبا یکی دو روز دیگه عروسی م.ع،کاش بتونه خوب زندگی کنه و لذت
امروز به طرز باور نکردنی ای خوب بودم. خوب هم نه! عاااااالیییی! باورت نمیشه اما در پوست خود نمیگنجم و از این داستانها. از حول و هوش چهار این طورها بیدارم تا خوابم میگرفت از جام پا میشدم ورزش میکردم تا از سرم بپره یا درو باز میکردم سردم بشه. راه های مقابله با پر خوابی. خب من اول فکر کردم به خاطر قرصاست بعد دیدم نه ادم باید خودش بخواد یعنی خب فکر کردم بهش! میتونستم تمام امروزو باز رو تخت بگذرونم و بخوابم. حتی با این که همین الانم خوابم میاد اما نمیخ
امرز یه شُک وحشتناک بهم وارد شد. باید برای سلامتیم بیشتر وقت بزارم. درواقع من اصلا براش وقت نمیذاشتم. روزی یک ساعت و ده دقیقه زمان زیادی از بیست چهار ساعت نیست. عادت هام رو باید تغییر بدم هرجوری که میشه هرجوری که میتونم. میدونم برای من کار سختی هست من عاشق خوردنم! تنها لذتی که احتمالا میبرم از زندگی... عاشق خوردن غذاهای خوشمزه و شاید چرب. و این اصلا خوب نیست. در نتیجه تصمیم مهمم این هست که یه مدت پرهیز غذایی کنم و ورزش کنم نیم ساعت پیاده روی نیم س
امروز روز خوبیه برای این که بالاخره با فاطمه میتونم برم بیرون. اما این که مثل بچه ادمم نشستم دارم کارامو میکنم اگه بتونم کتابمو درستو سریع بخونمش امروز تموم بشه عالیه. میدونی پیدا کردن موضوع برای حرف زدن اینجا خیلی سخته. بعضی وقتها خب من که زیاد اهل بیرون رفتنو اینها نیستم که بخوام نظر بدم راجع بهشون و اینجا در مورد اتفاقاتی که برام میفته بنویسم. اینه که منو ببخش اگه بعضی وقتها نوشته هام شاید اونجوری پر بار نیست. شاید باید از کتاب بگم اما الا
امروزم شروع شد. هنوز خوابم تنظیم نشده باید برگردم دوباره رو اون روال خوبم که سه بیدار میشدم. امروز ساعت هشت این طورا بود چشم باز کردم. تا الان کتاب خوندمو حالا میخوام برم سراغ کارای دیگم. یعنی میشه بتونم امروز بهتر کار کنم؟ حالم خوبه. دیگه میتونم روی صندلی بشینم. یکی از صندلیای مبل البته اون صندلی برای میزبان رو برداشتم کج گذاشتم یجوری که پشتیش موازی میز نیست عمود بر میز :دی منم روش نشستم تکیه دادمو پامم دراز روی صندلی کوچیک از این چوبیا که بر
امروز رفتم مشاوره ... ازم راضی بود ...
چون والدین کارداشتند منو سره کوچه پیاده کردند و خودشون رفتند شاید باورتون نشه ولی بعد چندین ماه هوای بیرونو نفس کشیدم وقتی که پیاده راه میرفتم ... شاید فکر کنید مسخره اس ولی واقعیت محضه ...
حس زنده بودن بهم دست داد
مشاور دقیقا1ساعت و 10 دقیقه منو نگه داشت ... لایق ناسزا و کتک نیست؟؟؟
یکم برنامه مینوشت و یکم بعد با گوشیش ور میرفت ... از حق نگذریم ایندفعه برای برنامم هم وقت زیادی گذاشت ... موقعی که اومدم بیرون منشی ام
من آمده ام وای وای من آمده ام :دی از این آهنگ متنفرم واقعا. ولی من آمده ام با سرخوشی آمده ام وای وای من آمده ام ... :دی فکر کنم الان معلومه که چه کاری از مغزم کشیدم :دی
الان یعنی واقعا جنازه ام. دلم میخواد بخوابم اما میخوام شب رو بیدار بمونم هنوز برنامه ای که نوشتم رو تموم نکردم.باید قهوه بخورم. البته برنامم زیاد نمونده ها ولی خب یه خورده طول کشید. خیلی سخت ولی من بالاخره مدیریت زمان رو یاد میگیرم. هرجوری که شده. امروز برنامه یک سالمو نوشتم. یعنی
از شدت بی حوصلگی ( و نه خستگی ) ساعت 10 و نیم روانه شدم به سمت تخت خواب اما تلاش هام تا الان بی نتیجه موند. تا دیشب این ساعت که میشد تا چشم رو هم میذاشتم خوابم میبرد اما الان بیخوابی عجیبی به سرم زده. نمیدونم شاید هم به دلیل تغییرات هورمونی قبل پریوده. دست و پای سرد و بدن گر گرفتم نه میذاره زیر پتو برم نه پنجره رو باز کنم و از هوای روبه سرد شدن رشت استفاده کنم. 
امروز رقص هم نرفتم و افسوس میخورم که اگر رفته بودم از لحاظ فیزیکی خسته میشدم و الان راحت ت
یعنی اینقدر که من این روزا زبان میخونم و دوست دارم که بخونم و کیف کنم باهاش کل عمرم تا قبل از این نخونده بودم. همش دلم میخواد سرگرم این بشم زودتر یاد بگیرم شیطونه میگه بیخیال درس بشم با زندگیم عشق کنم اما خب شیطونه موفق نمیشه مگر این که بفهمم من نمیتونم انجامش بدم. چون خیلی سخت قبولی با شرایط من که حتما تهران باید قبول شمو یا روزانه یا شبانه. اما من امیدوارم که اگه امید نبود حتی نمیتونستم خودمو سروپا نگه دارم. 
منو مها مثل این ندیده ها دوباره ک
با این مدرسه جدیده اصلا نتونستم کنار بیام تا الان..
بی نظمه خیلی..
همت که بودم واقعا همه چیز منظم و تمیز بود ولی اینجا کاملا برعکسه..
کلا 15 نفر از بچهای ما اومدن اینجا..
10 تا تجربی ، 2 تا انسانی و 3 تا هم ریاضی..
بقیه همه از مدرسه بینایی اومدن و تک و توک عادی..
بینایی هام نمونه ان ..
با معاون پرورشی کلاس دفاعیو داریم .. بعد یکی یکی بلندمون کرد که چه کارای هنری بلدین از آشپزی تا مسابقات و اینا
بچهای بینایی همشون بلند میشدن میگفتن فلانیم از مدرسه شهید بین
از اون ادمای متنففففر از خریدم. کلا دوست ندارم برم واسه تفریح پول خرج کنم، بدن درد و پا درد بگیرم بیام خونه.
ولی خدایی...این لذت امروز پس از خرید خییییلی کیف داد. 
لیست خرید بدین شرح بود:
۱)یک عدد کتاب جنگ ملکه سرخ، جلد اول
۲)یک جفت جوراب لنگه به لنگه زنبوری کاوایی
۳)یک جفت جوراب شازده کوچولویی ابی
۴)یک عدد هودی اوتاکویی سبزابی
۵)یک عدد شلوار خییییلی نرم و خییییلی گنده و خییییلی بلند سبزآبی
برنامم اینه که شنبه، هودی رو با جوراب زنبوری بپوشم، حتم
سلام علیکم:)
خوب این دوروز تعطیلی هم داره سپری میشه:) منکه از هر فرصتی برا درس خوندن استفاده کردم، باید آزمون هرچه زودتر بدم، خوبیش اینه زمان مشخصی نداره ازمونش هر وقت من اعلام امادگی کنم ازمون برگزار میشه.
یه مساله ای که خیلی ذهنم رو درگیر کرده به عنوان یه خانم، که دوست ندارم لوول پایینی داشته باشم توی جامعه، و از نظر شخصیتی، اینکه به آداب معاشرت افراد دقت میکنم، دارم سعی میکنم برای خودم یک پک تعریف کنیم برای معاشرت با افراد مختلف از چه نوع ب
آدم وقتی از قبل تصمیم میگیره یه چیزی رو به خودش سخت نگیره گند میزنه توش.مغز انگار به صورت دیفالت اون موضوع رو میذاره تو بخش غیر مهم و غیر ضروری و بعد باعث میشه آدم تمام تلاشش رو نکنه.
به قول یکی از دبیرای راهنماییمون که با زبانی در حد فهم و شعور یه بچه دوازده سیزده ساله یه رو بهمون گفت شما میخونید و 20 نمیشید!میدونین چرا ؟!چون هدفتون 20 گرفته به خاطر همون هیجده میشید !باید هدفتون 22 باشه تا 20 بگیرید !
نرسیدن به برنامم و کم کاریم نسبت به فرجه ی ازمون
حالا من هی میخوام مثل پیرزنا از خاطرات درخشانم نگم نمیذاری که :دی 
بگذریم از خاطرات. ما امروز برمیگردیم تهران. به محض این که فهمیدیم مها دانشگاش تشکیل نمیشه بلیطمون رو عوض کردیم. هیچ حسی ندارم. حتی نگران نیستم ممکن تو اتوبوس کرونا رو بگیرم با این حال به نظر جدی میاد یاد کتاب سانتاگ افتام بیماری به مثابه استعاره. الان شده مثل زمانی که طاعون سل و این چیزا اومده بود و درمان نداشت و همه ازشون میترسیدن. تجربه جالبیه. جالب از نظر این که انگار وضع او
کاش زمان همینجا متوقف میشد
من توی اتاق گرمم، صبحونه میخوردم، موزیک دلخواهم رو گوش میدادم و شرشر بارون رو از پنجر تماشا میکردم...
من کتاب کافکا در کرانه رو میخوندم...
و ظهر مامانم غذای دلخواهم رو درست می‌کرد...
من بین کتاب و موسیقی و بارون گم میشدم و هیچ خبری از آناتومی و فیزیولوژی نبود!
خوابگاه بر نمی گشتم و ظرف و رخت نمیشستم!
هر چند خوابگاه تجربه ی فوق‌العاده جذابی بود برای من که همیشه وابسته به خانواده بودم اما خب حقیقتا سخته....
من تو این یک م
30 تا خیلیه ولی خب مینویسم ببینم چی یادم میاد
1- ژانر مورد علاقم توی فیلم ها کمدیه ولی اکشن و ترسناک و درام هم میبینم
علاقه زیادی هم به انیمیشن دارم (خوباش)
گاهی وقتا فانتزی و علمی تخیلی و اینا رو هم میبینم
بیشتر فیلمارو از روی امتیاز و بازیگراش انتخاب میکنم
2- از بعضی آدما بدون هیچ دلیلی خوشم نمیاد چون ذهنم میگه ازشون تا حد امکان دوری کنم
3- گل مورد علاقم کاکتوسه و لاله زرد و رز آبی
4- عاشق شکلات و قهوه و نسکافه و اینام
5- به شدت علاقه به میوه دارم مخ
من یاسمن 98 رو دوس داشتم اما ازش راضی نیستم میدونی خیلی بالا پایین کردم انگار گم شدم و دوباره خودم رو بعد از سالها پیدا کردم  افتادم ،زمینم زدن ،بازم ولم نکردن یه لگد محکمم بهم زدن و باز هم از یه ادم موزمار رکب بدی خوردم و خیلی دیر بلند شدم ماه ها از عمرم رفت این که من بگم خب نمیتونم من اینجوریم دلیل نمیشه روزها و شبها گریه میکردم من خودم رو در یک موقعیت مسخره راضی میدیم و عاطفی بسیار ضعیف و وابسته بودم نه ضعیف کمه گند زدم خیلی گند در عجبم چطور ا
من یاسمن 98 رو دوس داشتم اما ازش راضی نیستم میدونی خیلی بالا پایین کردم انگار گم شدم و دوباره خودم رو بعد از سالها پیدا کردم  افتادم ،زمینم زدن ،بازم ولم نکردن یه لگد محکمم بهم زدن و باز هم از یه ادم موزمار رکب بدی خوردم و خیلی دیر بلند شدم ماه ها از عمرم رفت این که من بگم خب نمیتونم من اینجوریم دلیل نمیشه روزها و شبها گریه میکردم من خودم رو در یک موقعیت مسخره راضی میدیم و عاطفی بسیار ضعیف و وابسته بودم نه ضعیف کمه گند زدم خیلی گند در عجبم چطور ا
دقیقا دو هفته پیش چهارشنبه ، من عالی بودم
که به مبحث آزمون رسیدم و تسلط هم دارم و میترکونم دییگ
برای خودم هدف خیلی بالایی تعیین نکردم
ولی خب آزمونمو خراب کردم
چون مدیریت آزمون نداشتم و تعداد اشتباهاتم بالا بود
و در عین ناباوری حتی ب اون هدف پایین که میخواستمم نرسیدم
سعی کردم اهمیت ندم و بگذرونم
وقتی شروع کردم تحلیل کردن فهمیدم که ای وای حتی بعضی سوالا رو درست هم نخوندم
خلاصه که تصمیم گرفتم آزمون دوم جبران کنم و یکم پیشرفت کنم حداقل!
ولی اواس
دقیقا دو هفته پیش چهارشنبه ، من عالی بودم
که به مبحث آزمون رسیدم و تسلط هم دارم و میترکونم دییگ
برای خودم هدف خیلی بالایی تعیین نکردم
ولی خب آزمونمو خراب کردم
چون مدیریت آزمون نداشتم و تعداد اشتباهاتم بالا بود
و در عین ناباوری حتی ب اون هدف پایین که میخواستمم نرسیدم
سعی کردم اهمیت ندم و بگذرونم
وقتی شروع کردم تحلیل کردن فهمیدم که ای وای حتی بعضی سوالا رو درست هم نخوندم
خلاصه که تصمیم گرفتم آزمون دوم جبران کنم و یکم پیشرفت کنم حداقل!
ولی اواس
امان از مدرسه رفتن بعضیا,حکایتی دارن برای خودشون!یعنی مامان بابا ها دق می کنن از دست اینجور بچه ها. ابتدایی بودم چون نمیدونستم روزاهفته رو برنامه ۳ روز رو میزاشتم توکیفم و هر ۳ روز یه بار محتویات کیفم رو خالی میکردم و برنامه ۳ روزبعدی رو میزاشتمیه بار ۳ شنبه بود از خواب بیدار شدم که اسمشم گذاشته بودم بدترین روز زندگیم
 
اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار دوچرخه شدم و رفتم طرف مدرسه رسیدم در مدرسه دیدم کیفم باه
دقیقا دو هفته پیش چهارشنبه ، من عالی بودم
که به مبحث آزمون رسیدم و تسلط هم دارم و میترکونم دییگ
برای خودم هدف خیلی بالایی تعیین نکردم
ولی خب آزمونمو خراب کردم
چون مدیریت آزمون نداشتم و تعداد اشتباهاتم بالا بود
و در عین ناباوری حتی ب اون هدف پایین که میخواستمم نرسیدم
سعی کردم اهمیت ندم و بگذرونم
وقتی شروع کردم تحلیل کردن فهمیدم که ای وای حتی بعضی سوالا رو درست هم نخوندم
خلاصه که تصمیم گرفتم آزمون دوم جبران کنم و یکم پیشرفت کنم حداقل!
ولی اواس
نمیدونم چی بنویسم کلی فکر توی ذهنم اما تا میخوام بیانشون کنم انگار از ذهنم محو بشن. هی مینویسم و هی پاک میکنم. 
فقط زبانهارو به این امید کار میکنم که تا شیش هفت سال دیگه بتونم بخونم کتابهارو. تنها عشق من همینه که بتونم کتابهایی که دوست دارمو متن اصلیش رو بخونم. و حتی آلمانی هم توی برنامم در آینده شروع میکنم. بالاخره بعد چند سال اتفاق میفته اگه هرروزمو وقتی براشون بذارم. چقدر هیجان انگیز باید باشه. بی صبرانه منتظرشم. کاش زودتر شروع کرده بودم. ا
می خواستم تولد ۳۰ سالگیم کربلا باشم که نشد. تو ذهنم بود بعد از ماه رمضون که امتحانا هم تموم میشه برم مشهد. یه روز موقع برگشتن از مراقبت یکی از همکارا گفت جایی نمی ری تابستون؟ گفتم شاید برم مشهد. گفت منم بیام!؟ گفتم اگه رفتم بیا. گفت پس جا رو من ردیف می کنم. گفتم باشه اگه قرار شد برم می گم بهت. گذشت تا اینکه دیدم تولدم به قمری میشه آخر خرداد.(حقیقتا دلم می خواست تولدم یه جوری یه جای متفاوت باشم حتی شده به زور! (:  ) به مجمع گفتم میاین آخر خرداد بریم مش
سلام.
اولین پست این وبلاگ رو با بیان توضیحاتی از خودم و شرایطم شروع می کنم باشد که سبب خیر گردد!
خب من امیر هستم . دانش آموز داوزدهم تجربی ! قضیه از جایی شروع شد که ما وارد پایه دهم شدیم از قضا این کمترین(بخوانید من) در مدرسه نمونه دولتی پذیرفته شدم.!
خب دیگه همین باعث قرار گرفتن در شرایط کنکور و کنکوری ها بود از اون روز 1 مهر کذایی یادمه که هر روز می خواستم فرداش شروع کنم ! دیگه قضیه رو ادامه نمی دم دیگه خودتون حدس بزنید چه اتفاقی افتاده که الان ای
دارم زندگی میکنم! دارم کار میکنم...کاری که اگه ازم گرفته بشه انگار زندگی ازم گرفته شده. راستش گذر زمانو نمیفهمم اصلا این یعنی کارمو دارم درست انجام میدم. برنامم سنگین. هرروزهم باید چیز جدیدی یاد بگیرم انگار اضافه میشه بهش. اما اگه نباشه ادم برای چی زندست. زندگی ای که توش چیز جدیدی یاد نگیری به چه درد میخوره. موندن توی باطلاق. ادم باید دنبالش باشه. هرچندکه شاید شکست بخوره یا ازش بترسه اما باید دنبالش رفت این بهتر از ساکن بودن هست. هیچ کاری نکردن
خب از اونجایی که شروع کردم فاصله گرفتن از دنیای مجازی و این حرفا اینجا بیشتر حرفم میاد!
یا شایدم نمیدونم بدجور یاد قدیم الایام افتادم!
من از اون دسته ادمام که تصمیماشونو مینویسن!
که تایم تیبل میچینن واسه درست کردن روزاشونو و اینا...
امروز حس کردم برای اینکه به تصمیمام متعهد بم باید تصمیم هامو بنویسم!یه جایی که یه عده دیگه هم شاهدش باشن!باحال میشه نه؟!
اینجوری از رو کم نیاوردن هم که شده تلاش میکنی تا انجامشون بدی!
خب و حالا بریم سراغ کارایی که د
ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﺍﻧﺰﻩ ﻫﺎ ﻋﺎﻟ ﺯﻧﺪگیم :)
ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﻧﻌﻤﺖ ﺘﺎﺏ :))))
همگی سلام ^_^
1- این چند روزه به طرز عجیبی کیفم کوکه :)) (مامان یه اسفند میریزی :) اول از همه، برنامه این هفتم اینه که این کتاب رو بخونم :
500 صفحه است :/ خیلی وقته این کتاب رو دارم :) باورتونم نمیشه اگه بگم پیداش کردم -_- اما از خوندنش هم خیلی وقته غافل بودم :( موهم نیست ^_^ چند شب پیش بود که زد به کلم که یه کتاب بنویسم یعنی یه ایده ناب زده کلم؛ به قول بچه های تهران در حددددددد هه
گروه پیشگامان برتر
روش مطالعه سروش سحابی مقدم رتبه 6 کنکور در ایام عیدمی خوام راجع به اهمیت دوران عید براتون صحبت بکنم که هر چی در این مورد حرف بزنم کم گفتم .عید مثل یک سکوی پرشی می مونه که شما رو از اوایل سال وارد شروع فاز جمع بندی می کنه بنابراین جا موندن از این دوران همانا و نرسیدن به برنامه هایی که کلی واسش برنامه داشتی همانا. این دوران می شه گفت آخرین فرصت دوباره ای که بهت داده شده که یک بار دیگه بتونی خودتو به هدفت نزدیک کنی پس اگه هر کاری
بالاخره طلسم شکست و من شروع کردم به دیدن فیلم های روبر برسون. اولین فیلمی که ازش دیدم متاسفانه قدیمی ترینش نبود یعنی دانلود نشد منم همینجوری از بین باقی فیلم هاش انتخاب کردم که فیلم پول یا Money یا L'Argent هست که سال 1983 ساخته شده. من کلا تو فیلم دیدن همیشه اولش راغب نیستم به نظرم حوصله سر بر میاد قرار ندارم یه جا بشینم.اونم فیلمای قدیمی رو. اما خب فیلم که خوب باشه تو رو قشنگ جذبت میکنه. من نمیدونم بهترین کار برسون چیه و این که این اولین فیلمی بود که
ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﺍﻧﺰﻩ ﻫﺎ ﻋﺎﻟ ﺯﻧﺪگیم :)
ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﻧﻌﻤﺖ ﺘﺎﺏ :))))
همگی سلام ^_^
1- این چند روزه به طرز عجیبی کیفم کوکه :)) (مامان یه اسفند میریزی :) اول از همه، برنامه این هفتم اینه که این کتاب رو بخونم :
500 صفحه است :/ خیلی وقته این کتاب رو دارم :) باورتونم نمیشه اگه بگم پیداش کردم -_- اما از خوندنش هم خیلی وقته غافل بودم :( موهم نیست ^_^ چند شب پیش بود که زد به کلم که یه کتاب بنویسم یعنی یه ایده ناب زده کلم؛ به قول بچه های تهران در حددددددد هه
این روزا که مجازی رو می چرخم، نظرات زیادی رو می خونم که از شرایط قرنطینه توی خونه و کنار خانواده گلایه کردن. که اصلا کاری به گلایشون ندارم. فعلا دوربینم روی بقیه نیست. دوربینم برگشته روی خودم: به زندگی خودم دقت کردم؛ و دیدم در کمال تأسف، زندگی انگلیِ من بعد از اخبار کرونا و دعوت به قرنطینۀ خانگی، کوچکترین تغییری نکرده. فقط اون هفته ای یک بار که برای خرید از خونه بیرون میرم و برمیگردم نوع دست شستنم بعد برگشت به خونه رو تطبیق دادم با نوع دست شستن
امروز از صبح مکافات کلاسای مهارو داریم. سرعت پایین ، سایت مشکل دار اصلا نمیشه دانلود کرد. خوبه من دانشجو نیستم اصلا اعصاب این چیزارو ندارم هرچند که همین الانشم همچین فارغ ازش نیستم. امیدوارم زودتر درست بشه از ساعت هشت پاشیم. استادها هم نامردی نکردن یعنی فایل گذاشتنا. نمیدونم کی وقت کردن ضبط و ثبت کنن ! مهای بیچاره نا امید شد از دانلود کردن داره مینویسه فکر کنم تا هفت صبح فردا مجبور باشه درس گوش بده و تازه وقتم کم بیاره :/  بگذریم. 
این روزا خب
دوست دارم در مورد یه موضوعی صحبت کنم و داستانی براتون تعریف کنم که اگه ازش نگم بدون شکل تو کلم میمونه ...دوست دارم بدونین و از تجربم استفاده کنین اصلا ثبت شه در وبم و یادم بمونه !!
من تو تلگرام وارد گروهی شدم که همه کتاب خون بودن !این وسط بعد یه مدت همه خواستن بیوگرافی بدیم و خودمون معرفی کنیم ...من وقتی گفتم ارشد میخونم و آی تی ... امیر سوال پرسیدنش شروع شد ! که کجا و چه رشته ای و چه دانشگاهی ... بعدم اومد پی وی و سوالاتش ادامه داد ...لحنش خیلی صمیمی و ر
صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن. 
ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشم
Hi dudezzz
اینروزا خیلی روزای شلوغی داشتم،شایدم واقا کار خاصی نداشتم و فقط ذهنم شلوغ شده بود
رفته بودم کلاس گیتار امشب،دفتر تمرینمو ننوشته بودم"ک چقد کار کردم و اینا" بش گفتم ک اینروزا خیلی پراکنده کار کردم بخاطر همی دقیق نفهمیدم چقد تمرین کردم
استاد گیتارم گف" اره میدونم برا خودمم پیش میاد ک یوقتایی ی چیزایی ذهنمو مشغول کنه نتونم بکارام برسم،ولی بالاخره یجا به خودم میام و میگم که خب دگ مسخره بازی بسه!از الان جدی"
راسش چیز خاصیم نگف ولی خب بم ی ت
از صبح میخوام در برم از نوشتن و برم پی کارام ولی نمیشه که نمیشه!
تابستون که بود شروع کردم طبق برنامم جلو رفتن!هر چی بیشتر جلو میرفتم انگار همه چیزا خوبتر و خوبتر جلو میرفت!
همه چیز درست و سر جاش بود!
ترم تابستونی خوبی گذروندم...تفریح کردم...ردلاین رفتم...درس خوندم...چند تا برنامه یادگرفتم...کلاسای ارمینو رفتم...رفتم کانون...کلاس رانندگیمو تموم کردم...ازمون کتبیشو اولین بار قبول شدم!
ولی دقیقا بدشانسی از همون جا شروع شد!
از همونجایی که داداشم اومد ته
27- می دونین به چه علت غواص ها از دنبال می پرن داخل آب؟ حتی اگر نزاکت سرپرست بخواهد اهمیتی مجامعت به طرف بی نظمی نظرات بدهد، حجم نظرات، توهین و مناقشه و گفت و گوهای کاربرها گوهر آشوب پایین (کامنت ها) قسم به قدری زیاد است که هیچ مسئولی نمی تواند پاسخگو باشد. با طور میانگین تمامی این 10 ممه هر کدام حدود 40 هزار لایک و دو هزار کامنت داشته اند. رییس جمهور سرپوش 10 ممه اخیرش بیشتر به طرف صفت بازدیدکننده ملاقه ها و سفرش به مقصد ارمنستان و قزاقستان و قرقیز
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشس
 دخترخاله 2.    رمان 2              novel2
   ..خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها